Mountains In My Bones



این رسمِ هر سال عه که من بخآم جمع بندی کنم. چیکارا کردم که احساس مفید بودن کنم، احساس در زمان جلو رفتن نه در دایره موندن. چون انقد می ترسم هر بار که به آخر یه چیزی می رسم، به خودم نگم ارزششُ داشت، ببین! donc خیلی حیاتی عه که اونا رو مرور کنم. و به رسم هر سال درمانده ترین حس ها رو روز اول سال دارم، هر بار به یه دلیل. اهمیتی نداره چون یه رسمه و بی دلیل باید تکرار شه. حتی حس هاش.

توی ٩٧ من تنهایی جنگیدم با همه ترسام، گنده تریناشون حتا اونایی که وقتی داشتم باهاشون رو به رو می شدم، زار زار گریه می کردم و ضعفم رو جار می زدم. حداقل دیگه فرار نکردم، تو شنل نامرئیم قائم نشدم. بعد ازون دردش دیگه اونقد گنده بنظر نمی رسید، مث یه نفس راحتم نبود، بیشتر مث زاییدن یه بچه ی سخت زا بود:| 

برای اولین بار این جرات بهم دست داد که چیزیُ بخوام که مال منه، کنترل نشده، خاصُ دست نخورده که فقط تو وجود خودم فهمیده می شه. نترسم از نشدنش. باید بشه. می شه. بشکنم یا هر چی هم همون شدنه.

تو نیمه دوم ٩٧ دیگه آدم ها نتونستن برام آزار دهنده باشن. هر کی م هر چیز تحت فشار دهنده ای ازم خواس زبون درازی کردم بش و برگشتمُ ماتحتمو به رخ کشیدم. 

من یاد گرفتم اینکه همه ی فشاراعه جهانم رو بزارم رو دوشم و همه چیزُ "خودم" درست کنم شاهکار نیست، گاهی اون موجود الکی مغرورُ باد داره درونم رو کردم تو کیسه، صداشُ بریدم، بجاش مسائلم رو تقسیم کردم با اونایی که همیشه کنارم بودن و اعتراف می کنم نتیجه شُ دوست داشتم، حس حمایت شدن و دلگرمی. حس اینکه لازم نیس اینقد برای هر مسئله ای خودمُ زخمُ زیلی کنم که ته ش چی بشه. اما خب این شیوه چیزی نیس که در نهایت برا من باشه. فقط شیرین بود. 

من من من فهمیدم هیچی به اندازه رقصیدنُ دوست ندارم. من فهمیدم درسته که بدن من آماده نیست ولی روحم از ازل آماده بوده. من فهمیدم چقدر احساس درونم هست که دست نخورده منتظرن من بهشون اجازه بروز بدم، انقد خالص و کورکننده که خودمم باورم نمیشه درونم همه این حساعه ناشناسُ دارم و انقد هیجان دارم اونارو بروز بدم که فکر کردن بهش موهاعه تنمو می ایستونه و تنها دلیلی که باعث می شه به مرگ فکر نکنم اون حیاتی عه که منتظره یه روز خلق بشه و من توش نفس بکشم با چشاعی که برق میزنه مث بچه ای که یه چیزی کشف کرده. 

براعه اولین بار جرات کردم "تصمیم" بگیرم براعه آینده ای که تو مِه خاکستری بی وجود شده بود. دیگه رویا نبود شیماعی بود که ازین ور به اون ور می دوعید و هر کاری که فکر انجام دادنشُ نکرده بود انجام می داد. گاهی تنهایی. گاهی با همراهی. با خستگی لذت بخشش.

تو تمام شباعه برفیُ بارونی، ساعت ها تا طلوع تو حیاط خوابگاه راه می رفتم هندزفری رو از خودم جدا نمی کردمُ مدام سعی در آروم کردن اون آتیش خاموش نشدنی درونم که منُ می کشت تا کاری براش انجام بدم، چیزی بسازم، خلق کنم، بوجود بیارم، مادرش بشم، خداش بشم یا معشوقش ابدیش.

نه کلاساعه دانشگاهُ رفتم نه درسی خوندم نه دوستی داشتم و نه حتا تاتری. مث یه انسان مرئی با هندزفری تردد می کردم در حد اخراج نشدن و بعد برمی گشتم خوابگاه می رفتم تو غارم. انقد تو غارم می موندم که صبح می شد. مامان فکر می کنه همه صحبتاعه من، تصمیماتم از رو هوس و دلخوشی هاعه یهویی عه، اون نمی دونه از وقتی به دنیا آوردتم، همه ی این چیزا باهام بودن و باهام رشد کردن، خوابیدن، بیدار شدن، ترسیدن، درخشیدن حالا می خوان قوی شن، و هیچ راهی براعه نا دیده گرفتن چیزی که با همه وجود می خوام وجود نداره. 

 انقد سرم رو به هوا بود که انگار همه چی از عاسمون میاد، از شکاف بین ابرا.اما آدم فقط باید انتظار غیر منتظره ها رو داشته باشه. جعبه های کادوپیچ باز نشده ای که دنیا برات میفرسته.

من فهمیدم گاهی زود می رسم، مثل وقتی که به دنیا اومدم بقیه وقت ها هم دیره، مث اون دستایی که منو از پشت می گیرن نتونم راه برم. اما زمان رو کی تعریف می کنه؟ کی این حق رو داره برات زمانُ تعریف کنه؟ 

سعی کردم درخت بشم، نه اینکه ریشه هام تو زمین باشه، نه. تو آب باشه تو هوا باشه. سیال باشه ولی یه عالمه دست داشته باشه. انقد که هر جا حس کردم کسی یه چیزیُ میخواد بهش بدم، بی تفاوت نباشم به رویاهایی که کنارم دارن از یاد می رن. نجات دهنده وجود نداره اما شنونده لبخند زن خوبه. درک شدن بهتره.

در عین حال که سعی می کردم از کامفورت زون بیام بیرون، بیشتر میل به تنهایی داشتم، انگار که آرامش بیشتری توشه. گم نمیشی تو دنیاهاعه بقیه آدما. فقط دغدغه های تو اونجان، ذهنت بیداره. هوشیاره و داره سعی می کنه باهات واضح صحبت کنه. صداشُ میشنوی، روحتُ، شعورت رو. انقدر تنهایی رو دوست دارم که از بودن با آدم هاعه جدید، تغییر کرده، هم سفر و هر چی می ترسم. می ترسم که ضربه هاشون رو نتونم بپذیرم و باز ذوب شم و مُرده. می دوعم تو غار خودم زیر صخره هاعه موطوب، تو تاریکی آتیش روشن می کنم و سایه های شعله هارو تو دیواره هاش دنبال می کنم انقدر که هواسم از فکر کردنا پرت بشه. بعد تو پوست خِرس می خوابم، گرم و آروم. تا صبح بشه خفاشا از شکار برگردن خونه.

آدم که بزرگ تر می شه، مث من که ٢٢ سالمه با نمی دونم دقیق چقد قد و وزن، دیگه حوصله نداره، گریزونه، گم عه، گُنگ عه، نیاز داره، به یه نقطه، نقطه ی امن، روشن و گرم شاید یه کلبه با بوی چوب مرطوب و شیرینی پخته شده توسط کسی که دوسش داری. با کلی گرما و تق تق چوب زیر پاهاعه یخ زده ت، من هی هی هی دنبال اون نقطه تو زمینُ آسمون، رویا ُ حقیقت می گشتم، اما در بهترین حالت سعی می کردم گیر سراب هاُ باتلاقا نیوفتم 

جشنواره فجر که شد تو سالن اصلی تاتر شهر، با چایکوفسکی باله رقصیدم، چهار آرزو که تو یه روز برآورده شد :)

با رفیق قرار گذاشتیم ٢٣ سالمون که شد با لامبورگینیش - فول دراگ - بیاد دنبالم از مرز افغانستان بشتابیم به پاریس و بعد عامریکا، کانترکت با خون امضا شد و ما تا صبح حس کردیم مث قبلنا می تونیم هر غلطی بکنیم، هر غلطی. دلم برای سویج بودنم تنگ شده بود. 

+ تو یه دنیاعه دیگه شاید من اصاً غمگین نباشم. ضعیفُ متلاشیُ ترسو هم. ولی اهمیتی نداره، من لرزشامو، همه ی دلهره هامُ دوست دارم و درک می کنم، خودمُ بغل می کنم و بهش می گم همه چیُ درست می کنی و این رابطه ی حسی غمگین و دوس داشتنیُ شاید چلو بدونه یا سرما یا اشک، احتمالاً ابراعه سیاه بدونن. جوری که قشنگن نه اخمالو.

نتیجه: باید بروم، به آن راهِ کوچک که بعد از درخت ها می شود، هوس بیشتری دارم.

+ مهموناعه شکموعه نه عه بی مزه اومدن -_- 


این رسمِ هر سال عه که من بخآم جمع بندی کنم. چیکارا کردم که احساس مفید بودن کنم، احساس در زمان جلو رفتن نه در دایره موندن. چون انقد می ترسم هر بار که به آخر یه چیزی می رسم، به خودم نگم ارزششُ داشت، ببین! donc خیلی حیاتی عه که اونا رو مرور کنم. و به رسم هر سال درمانده ترین حس ها رو روز اول سال دارم، هر بار به یه دلیل. اهمیتی نداره چون یه رسمه و بی دلیل هم که شده باید تکرار شه. حتی حس هاش.

توی ٩٧ من تنهایی جنگیدم با همه ترسام، گنده تریناشون حتا اونایی که وقتی داشتم باهاشون رو به رو می شدم، زار زار گریه می کردم و ضعفم رو جار می زدم. حداقل دیگه فرار نکردم، تو شنل نامرئیم قائم نشدم. بعد ازون دردش دیگه اونقد گنده بنظر نمی رسید، مث یه نفس راحتم نبود، بیشتر مث زاییدن یه بچه ی سخت زا بود:| 

برای اولین بار این جرات بهم دست داد که چیزیُ بخوام که مال منه، کنترل نشده، خاصُ دست نخورده که فقط تو وجود خودم فهمیده می شه. نترسم از نشدنش. باید بشه. می شه. بشکنم یا هر چی هم همون شدنه.

تو نیمه دوم ٩٧ دیگه آدم ها نتونستن برام آزار دهنده باشن. هر کی م هر چیز تحت فشار دهنده ای ازم خواس زبون درازی کردم بش و برگشتمُ ماتحتمو به رخ کشیدم. 

من یاد گرفتم اینکه همه ی فشاراعه جهانم رو بزارم رو دوشم و همه چیزُ "خودم" درست کنم شاهکار نیست، گاهی اون موجود الکی مغرورُ باد داره درونم رو کردم تو کیسه، صداشُ بریدم، بجاش مسائلم رو تقسیم کردم با اونایی که همیشه کنارم بودن و اعتراف می کنم نتیجه شُ دوست داشتم، حس حمایت شدن و دلگرمی. حس اینکه لازم نیس اینقد برای هر مسئله ای خودمُ زخمُ زیلی کنم که ته ش چی بشه. اما خب این شیوه چیزی نیس که در نهایت برا من باشه. فقط شیرین بود. 

من من من فهمیدم هیچی به اندازه رقصیدنُ دوست ندارم. من فهمیدم درسته که بدن من آماده نیست ولی روحم از ازل آماده بوده. من فهمیدم چقدر احساس درونم هست که دست نخورده منتظرن من بهشون اجازه بروز بدم، انقد خالص و کورکننده که خودمم باورم نمیشه درونم همه این حساعه ناشناسُ دارم و انقد هیجان دارم اونارو بروز بدم که فکر کردن بهش موهاعه تنمو می ایستونه و تنها دلیلی که باعث می شه به مرگ فکر نکنم اون حیاتی عه که منتظره یه روز خلق بشه و من توش نفس بکشم با چشاعی که برق میزنه مث بچه ای که یه چیزی کشف کرده. 

براعه اولین بار جرات کردم "تصمیم" بگیرم براعه آینده ای که تو مِه خاکستری بی وجود شده بود. دیگه رویا نبود شیماعی بود که ازین ور به اون ور می دوعید و هر کاری که فکر انجام دادنشُ نکرده بود انجام می داد. گاهی تنهایی. گاهی با همراهی. با خستگی لذت بخشش.

تو تمام شباعه برفیُ بارونی، ساعت ها تا طلوع تو حیاط خوابگاه راه می رفتم هندزفری رو از خودم جدا نمی کردمُ مدام سعی در آروم کردن اون آتیش خاموش نشدنی درونم که منُ می کشت تا کاری براش انجام بدم، چیزی بسازم، خلق کنم، بوجود بیارم، مادرش بشم، خداش بشم یا معشوقش ابدیش.

نه کلاساعه دانشگاهُ رفتم نه درسی خوندم نه دوستی داشتم و نه حتا تاتری. مث یه انسان مرئی با هندزفری تردد می کردم در حد اخراج نشدن و بعد برمی گشتم خوابگاه می رفتم تو غارم. انقد تو غارم می موندم که صبح می شد. مامان فکر می کنه همه صحبتاعه من، تصمیماتم از رو هوس و دلخوشی هاعه یهویی عه، اون نمی دونه از وقتی به دنیا آوردتم، همه ی این چیزا باهام بودن و باهام رشد کردن، خوابیدن، بیدار شدن، ترسیدن، درخشیدن حالا می خوان قوی شن، و هیچ راهی براعه نا دیده گرفتن چیزی که با همه وجود می خوام وجود نداره. 

 انقد سرم رو به هوا بود که انگار همه چی از عاسمون میاد، از شکاف بین ابرا.اما آدم فقط باید انتظار غیر منتظره ها رو داشته باشه. جعبه های کادوپیچ باز نشده ای که دنیا برات میفرسته.

من فهمیدم گاهی زود می رسم، مثل وقتی که به دنیا اومدم بقیه وقت ها هم دیره، مث اون دستایی که منو از پشت می گیرن نتونم راه برم. اما زمان رو کی تعریف می کنه؟ کی این حق رو داره برات زمانُ تعریف کنه؟ 

سعی کردم درخت بشم، نه اینکه ریشه هام تو زمین باشه، نه. تو آب باشه تو هوا باشه. سیال باشه ولی یه عالمه دست داشته باشه. انقد که هر جا حس کردم کسی یه چیزیُ میخواد بهش بدم، بی تفاوت نباشم به رویاهایی که کنارم دارن از یاد می رن. نجات دهنده وجود نداره اما شنونده لبخند زن خوبه. درک شدن بهتره.

در عین حال که سعی می کردم از کامفورت زون بیام بیرون، بیشتر میل به تنهایی داشتم، انگار که آرامش بیشتری توشه. گم نمیشی تو دنیاهاعه بقیه آدما. فقط دغدغه های تو اونجان، ذهنت بیداره. هوشیاره و داره سعی می کنه باهات واضح صحبت کنه. صداشُ میشنوی، روحتُ، شعورت رو. انقدر تنهایی رو دوست دارم که از بودن با آدم هاعه جدید، تغییر کرده، هم سفر و هر چی می ترسم. می ترسم که ضربه هاشون رو نتونم بپذیرم و باز ذوب شم و مُرده. می دوعم تو غار خودم زیر صخره هاعه موطوب، تو تاریکی آتیش روشن می کنم و سایه های شعله هارو تو دیواره هاش دنبال می کنم انقدر که هواسم از فکر کردنا پرت بشه. بعد تو پوست خِرس می خوابم، گرم و آروم. تا صبح بشه خفاشا از شکار برگردن خونه.

آدم که بزرگ تر می شه، مث من که ٢٢ سالمه با نمی دونم دقیق چقد قد و وزن، دیگه حوصله نداره، گریزونه، گم عه، گُنگ عه، نیاز داره، به یه نقطه، نقطه ی امن، روشن و گرم شاید یه کلبه با بوی چوب مرطوب و شیرینی پخته شده توسط کسی که دوسش داری. با کلی گرما و تق تق چوب زیر پاهاعه یخ زده ت، من هی هی هی دنبال اون نقطه تو زمینُ آسمون، رویا ُ حقیقت می گشتم، اما در بهترین حالت سعی می کردم گیر سراب هاُ باتلاقا نیوفتم 

جشنواره فجر که شد تو سالن اصلی تاتر شهر، با چایکوفسکی باله رقصیدم، چهار آرزو که تو یه روز برآورده شد :)

با رفیق قرار گذاشتیم ٢٣ سالمون که شد با لامبورگینیش - فول دراگ - بیاد دنبالم از مرز افغانستان بشتابیم به پاریس و بعد عامریکا، کانترکت با خون امضا شد و ما تا صبح حس کردیم مث قبلنا می تونیم هر غلطی بکنیم، هر غلطی. دلم برای سویج بودنم تنگ شده بود. 

+ تو یه دنیاعه دیگه شاید من اصاً غمگین نباشم. ضعیفُ متلاشیُ ترسو هم. ولی اهمیتی نداره، من لرزشامو، همه ی دلهره هامُ دوست دارم و درک می کنم، خودمُ بغل می کنم و بهش می گم همه چیُ درست می کنی و این رابطه ی حسی غمگین و دوس داشتنیُ شاید چلو بدونه یا سرما یا اشک، احتمالاً ابراعه سیاه بدونن. جوری که قشنگن نه اخمالو.

نتیجه: باید بروم، به آن راهِ کوچک که بعد از درخت ها می شود، هوس بیشتری دارم.

+ مهموناعه شکموعه بی مزه اومدن -_- 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها